سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تمامی دنیا

خرید شوهر ..

    نظر

یک مرکز خرید وجود داشت که زنان می توانستند به آنجا بروند و مردی را انتخاب کنند که شوهر آنان باشد؛ این مرکز ? طبقه داشت و هر چه که به طبقات بالاتر می رفتند خصوصیات مثبت مردان بیشتر می شد . اما اگر در طبقه ای دری را باز کنند باید حتما آن مرد را انتخاب کنند و اگر به طبقه بالاتر رفتند دیگر اجازه برگشت ندارند و هر شخص فقط یکبار می تواند از این مرکز استفاده کند .

                                                                                                    ادامه مطلب...

اسیر شدیم رفت ...

    نظر

ماجرا از یک شب سرد اسفند ماه سال ???? شروع شد . بالاخره بعد از دو روز زحمت شبانه روزی , کار تزیین خونه و تدارک تولد تموم شد . درست چند ساعت قبل از جشن من که حسابی خسته و کثیف شده بودم به امیر پسر داییم که تولدش بود و این همه زحمت رو به خاطر جشن تولد اون کشیده بودم . گفتم : من میرم خونه . یه دوش میگیرم . لباسام رو عوض میکنم و بر میگردم .
ا میر با ا صرار میگفت : تو خسته ای . خب همین جا دوش بگیر لباس هم تا دلت بخواد میدونی که هست .

                                                                                                    ادامه مطلب...

اولین قرار

    نظر

از خونه خارج شدم و پس از خرید چند شاخه گل سرخ به طرف سر پل تجریش حرکت کردم .
جمعه شب بود و سر پل خیلی شلوغ . اصلا" جای سوزن انداختن هم نبود . مونده بودم نازنین رو توی اون شلوغی چه جوری پیدا کنم .

                                                      ادامه مطلب...

آلبوم..

    نظر
امتحانات معرفی داشت شروع میشد . من با توجه به اینکه سالهای قبل دو سال جهشی خونده بودم ، امسال سال ششم دبیرستان بودم و باید برای شرکت در امتحانات نهایی در امتحان معرفی قبول میشدم .البته درسم خیلی خوب بود ، اما بعد از ماجرای پریروز ودیروز مخم بهم ریخته بود. مدرسه تق ولق شده بود و راحت میتونستم خودم رو به موقع به مدرسه نازنین برسونم . البته اگر اینطور هم نبود فرقی نمی کرد ،
چون من تو مدرسه اونقدر کبکبه و دبدبه داشتم که بتونم هر موقع که میخوام از مدرسه بزنم بیرون . خیر سرمون آخه ما جزو هنرمندای این مملکت به حساب میومدیم .
بهر صورت برنامه امتحانات معرفی را گرفتم و از مدرسه زدم بیرون . ساعت ده وبیست سه دقیقه بود وتا ساعت یک هنوز کلی وقت داشتم . واسه همین تصمیم گرفتم اول یه سری به رادیو که تو میدون ارک بود بزنم . واسه همین گاز ماشین رو گرفتم . ساعت یازده وپنج دقیقه بود که به رادیو رسیدم . وقتی وارد شدم به اولین کسی که برخوردم استاد صادق بهرامی بود خیلی دوستش داشتم یه جورایی شبیه پدر بزرگ مرحومم بود کسی که تو زندگیم خیلی بهش مدیونم .
بعد فرهنگ رودیدم(مهرپرور) ما با هم تو یه سریال کار میکردیم ، خوش و بش کوتاهی کردیم و گذشتیم ظاهرا" هم اون عجله داشت هم من .
بهر صورت کار هام و ردیف کردم و یازده و چهل دقیقه از رادیو خارج شدم و یه راست به طرف تجریش رفتم . وقتی رسیدم اولین دانش آموزان داشتند از دبیرستان خارج می شدند .
نگاهم به در مدرسه دوخته شده بود.و اصلا" حواسم نبود که بد جایی ایستادم .ضربه ای به شیشه ماشین ، من رو به خودم آورد . یه سروان راهنمایی ورانندگی بود که به شیشه ماشین میزد . شیشه رو پایین دادم : گفت گواهینامه..... منم که گواهی نامه نداشتم . ناچار بودم از حربه همیشگی استفاده کنم . البته ایندفعه با یکم پیاز داغ بیشتر طرف سروان
بود سینه ام را صاف کردم و گفتم : جناب سرهنگ راستش گواهینامه ام همراهم نیست.الان هم عجله دارم باید هرچه زودتر خودمون رو برای ضبط برنامه به رادیو برسونیم . همکار بازیگرمون دانش آموز این مدرسه است و من اومدم دنبالش بعد کارت شناسایی رادیو تلویزیون رو در آوردم و بهش نشون دادم . با دیدن کارت دست و پاش شل شد و گفت : آخه بد جایی واسادین . بعد گفت : پس حداقل یه ذره بگیرید بغل تر ، بعد هم کارتم رو پس داد و یه احترام گذاشت و رفت سراغ ماشین های دیگه .... عجب تیزابی بود این کارت شناسایی ما ، رو ژنرال میذاشتی آب میشد . چه برسه به یه سروان......چند دقیقه ای طول کشید ، تا نازنین رو دیدم که داره خودش رو از لای هم مدرسه ای هاش به بیرون مدرسه میکشه . یه بوق زدم . دستی تکون داد و به طرف ماشین اومد و سو ار شد . گفت سریع تر برو تا کسی مارو ندیده .
ماشین رو روشن کردم و راه افتادم . وقتی به محل نسبتا" خلوتی رسیدیم نازنین دست انداخت گردنم و
گونه ام رو بوسید .من که اون لحظه منتظر چنین کاری نبودم . نزدیک بود یه راست برم تو سطل بزرگ زباله ای که کنار خیابون بود . اما ماشین رو به سرعت کنترل کردم و کمی جلوتر یه جای مناسب پارک کردم . باز دست انداخت گردنم وگونه هام و بوسید منم چند بوسه از سرش و موهاش وگونه هاش کردم .
بعد ازدقایقی رفت سراغ کیفش و یه دفتر رو از توی اون در آورد و دست من داد .
با کنجکاوی شروع به ورق زدن دفتر کردم . خدای من یه آلبوم بود از عکسهای من. عکسهایی که در زمان ها و مکانهای مختلف خودش بدون اینکه من و یا کس دیگه ای متوجه بشیم گرفته بود .
اینبار دیگه واقعا" شوکه شده بودم . خدای من ...... نازنین بیچاره من یکسال ونیم بود من رو عاشقانه دوست داشت و من...... منه احمق ، من...... لعنتی اینو نفهمیده بودم .
من چقدر کور بودم که این همه عشق رو تو چشمای اون نخونده بودم . سرم رو بلند کردم دیدم داره گریه میکنه دستاش روگرفتم و گفتم نازنین من .....، من مال تو ام ، تا ابد ......، تا هر موقع که تو بخوای . گریه نکن .خواهش میکنم . و بعد سرش رو تو بغلم گرفتم .
بعد از مدتی به پیشنهاد من به خیابون پهلوی بر گشتیم و رفتیم رستوران فرانکفورتر و یه غذای سبک خوردیم . نازی باید به خونه میرفت . البته منم قرار بود اون روز برم خونه اونا و وسایل مربوط به شب تولد امیر رو که مال من بود جمع جور کنم و ببرم خونه . واسه همین با هم قرار گذاشتیم . او نو نزدیک خونه پیاده کنم و برم بعد ار یک ربع برگردم. همین کار رو کردیم .
وقتی من در زدم زن دایی از پشت اف اف پرسید کیه ؟
من جواب دادم : منم زن دایی ، احمد .
با خوشرویی ، جواب سلامم رو داد و در را باز کرد . وقتی وارد شدم دیدم تو راهرو منتظرمنه ..... به استقبالم اومدو من رو برد به اتاق مهمون خونه .....بعد از کمی ، نازنین با یه سینی شربت وارد شد و سلام کرد........ انگار نه انگار که ما چند دقیقه قبل باهم بودیم ، منم که بازیگر مادر زاد بودم جلوی پاش بلند شدم و جواب سلامش رو دادم و بعد از بر داشتن یه لیوان شربت سر جام نشستم .
زن دایی شروع کرد احوالپرسی مفصل از مامان و بابا اینا و بعد از حال خودم . در پایان هم گفت : من نمیدونم احمد جان تو مهره مار داری یا چیزی دیگه.....
این داییت با اینکه این همه خواهر زاده ، برادر زاده داره ، همه اش نقل زبونش تویی . گاهی وقتها شک میکنم تو رو بشتر دوست داره یا امیر رو....... ماشا الله هم درسخونی، هم کار با ارزش ومهمی داری . هم تو اجتماع واسه خودت کسی هستی ، اونم تو این سن و سال ، راستش دروغ چرا ..... منم به مامانت حسودیم میشه .
تشکر کردم و گفتم : زن دایی دل به دل راه داره . منم شما و دایی رو خیلی دوست دارم .
بعد از کمی از این در اون در حرف زدن گفتم : من با اجازه تون اومدم وسایلم رو ببرم
گفت : اتفاقا" دیشب نازی جون همه رو براتون جمع جور کرده و یه گوشه گذاشته......... و بعد به نازنین
گفت : مادر وسایل احمد جان رو نشونش میدی .......
بازم خیط کرده بودم ، با این حرفی که زده بودم باید وسایلم رو کولم میگذاشتم و از خونه دایی اینا میزدم بیرون . اما فرشته نجات به موقع به دادم رسید .
نازنین گفت : ببخشین احمد آقا از اینجا یه سره میرین خونه ؟
گفتم چطور مگه ؟
گفت : راستش من میخواستم برم بازار صفویه یه کمی خرید کنم ، گفتم اگه مسیرتون از خیابون پهلویه منم مزاحمتون بشم .
زن دایی یه چشم غره ای به اون رفت و بعد گفت : این حرف چیه دختر........ چرا مزاحم احمد جان میشی شاید کار داشته باشه .
فورا" وسط حرفش دویدم و گفتم : زن دایی ، من که با شما تعارف ندارم . من امروز هیچکاری ندارم . واسه اینکه مطمئن بشید اصلا" نازنین خانم رو میبرم و خودمم برش میگردونم .
زن دایی گفت : آخه باعث زحمت میشه .
گفتم : دست شما درد نکنه ، مگه ما این حرفارو با هم داریم .
نازنین هم گفت : پس من میرم حاضر بشم. و فوری از اتاق خارج شد که جای هیچ حرفی باقی نمونه .
منم زن دایی رو به حرف گرفتم که نکنه بر سراغ نازنین .
وقتی نازی بر گشت. با کمک همدیگه استریو و سایر وسایل رو توی صندوق عقب ماشین قرار دادیم و بعد از خداحافظی از زن دایی برای اولین بار در دو روز گذشته با خیال راحت راه افتادیم .
وفتی وارد خیابون اصلی شدیم زدم زیر خنده و گفتم : بابا تو دیگه کی هستی ؟ ولی خوب موقعه ای به دادم رسیدی . بازم داشتم خراب میکردم .
اونم خندید و گفت : عاشق و بیقرار تو
........ گفتم : نه..... تو مالک قلب من هستی ...... و دستش رو توی دستم گرفتم



گیج

    نظر

خدایا چه کنم ؟.... باید رفت .....اما کو پای رفتن ؟….. کجا میشه رفت بدون دل ؟....... چگونه ؟ ..….. اون هم بدون دلدار؟
چشمان نازنین التماس میکرد...... نرو ........ واین غصه ام را بیشتر میکرد .........

                                                                                                          ادامه مطلب...

فقط خواجه حافظ

    نظر
با هرجون کندنی بود امتحانات معرفی رو پشت سر گذاشتیم . البته بدون اغراق با جون کندن.
یواش یواش بوی عید داشت میومد . توی این مدت . تولد نازنین رو هم با یه جشن کوچیک و زیبای دونفره پشت سر گذاشتیم .                                                     
ادامه مطلب...

همشاگردی ها...

    نظر
صبح ساعت شش بود که از خواب بیدارشدم . کمی خسته بودم . اما نازنین باید به مدرسه میرفت .

با یک بوسه ، آرام نازنین رو از خواب بیدار کردم . چشماش رو که باز کرد لبخندی روی لباش نشست . با همون لبخند گفت : سلام عزیزم . گفتم : سلام نازنینم . بلند شو که باید بری مدرسه ....
                                                                               
ادامه مطلب...