سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تمامی دنیا

همشاگردی ها...

    نظر
صبح ساعت شش بود که از خواب بیدارشدم . کمی خسته بودم . اما نازنین باید به مدرسه میرفت .

با یک بوسه ، آرام نازنین رو از خواب بیدار کردم . چشماش رو که باز کرد لبخندی روی لباش نشست . با همون لبخند گفت : سلام عزیزم . گفتم : سلام نازنینم . بلند شو که باید بری مدرسه ....
                                                                               
لباش رو جمع کرد وگفت : من میخوام پیش تو باشم نمیخوام برم مدرسه .......

دستی به موهاش کشیدم و نوازشش کردم . و گفتم : تو که میدونی منم دوست دارم کنار تو باشم اما نباید کاری بکنیم که بابا اینا این آزادی رو از ما بگیرن .

یکم دلخور شد اما پذیرفت .

یه بوسه دیگه به لبهاش زدم و گفتم بلند شو خوشگلم... با ناز از جاش بلند شد با هم به طبقه پایین رفتیم ، دیگه ساعت شش ونیم بود ، زن دایی یه میز مفصل صبحانه چیده بود ، دایی ده دقیقه قبل از پایین آمدن ما رفته بود اداره .

صبحانه رو که خوردیم نازنین کارهاش رو کرد و آماده رفتن شدیم .

با ماشین تا مدرسه راه زیادی نبود ، بنا براین به موقع به دبیرستان نازنین رسیدیم .

اینبار بدون ترس و لرز ، ماشین رو کمی دورتر یه جای مناسب پارک کردم و قدم زنان به طرف در مدرسه حرکت کردیم ، نازنین با ا فتخار و محکم , دست منو گرفته بود تو دستش و شونه به شونه من راه می اومد . من زیر چشمی میدیم که هم مدرسه ای هاش دارن یواشکی مارو به هم نشون میدن . اما به روی خودم نیآوردم که متوجه این ماجرا شدم .

معاون مدرسه که خانم خوشتیپ و فهمیده ای بنظر میرسید و برای خوش آمد گویی و کنترل جلوی در مدرسه ایستاده بود , وقتی رسیدیم دم در, خنده ای کرد و گفت : خب ....خب .... پس بالاخره ژولیت ، رومئو رو به دام انداخت . بعد رو نازنین کرد و ادامه داد: بالاخره کار خودت رو کردی بلا؟........

نازنین خنده ملیحی کرد و همراه با کمی خجالت سلام کرد .

خانم جهانشاهی دستش رو بطرفم دراز کرد و گفت : سلام رمئو ....

دست دادم و گفتم : ببخشید بنده باید عرض ادب میکردم .

بشدت تعجب کرده بودم........ من رو میشناخت ، خیلی هم خوب میشناخت .

گفت : بالاخره بدستت آورد . گیج شده بودم .

متوجه شد و گفت : تو مدرسه کسی نیست شما رو نشناسه ، تا حالا دوبار آلبوم عکست اومده دفتر ، چند بار هم دفتر خاطرات این عاشق دلخسته ، که توی هیچ صفحه ایش کمتر از بیست بار اسمت تکرار نشده .

احمد فلان.... احمد بیسار....... احمد اینکار رو کرد ........احمد اونکار رو کرد...........

خلاصه همه فکر و ذکر این دختر ما شده بودید ، حضرتعالی ........

شرمنده شدم . از این همه عشق و از این همه محبت ........

خانم جهانشاهی رو به نازنین کرد و گفت خب چه خبر ؟

نازنین آروم وبا غروری توام با حیا؛ دستش رو بالا آورد و حلقه اش رو به خانم معاون نشون داد .

در حالیکه میشد خوشحالی رو تو صورت خانم جهانشاهی خوند گفت : انشالله خوشبخت باشید. بعد اضافه کرد پس امروز شیرینی رو افتادیم .

دستپاچه گفتم :حتما"... حتما" در همین موقع همکلاسی های نازنین دور ما حلقه زدند. از هر طرف سلام بود که به طرف من سرازیر شده بود . بگونه ای که نمی رسیدم پاسخ همه رو بدم هر کی یه چیزی میگفت .

جلوی در مدرسه حسابی شلوغ شده بود . من برای اینکه قائله بخواب به نازنین گفتم : تو با دوستات برو تو من میرم یه کارتن شیرینی بگیرم بیارم . با این حساب ما باید همه مدرسه رو شیرینی بدیم .

نازنین لبخندی زد و در این لحظه توسط دوستاش که مشتاق بودن هر چه زودتر ببین ماجرا به کجا رسیده . به داخل مدرسه کشیده شد .

منم رفتم ده کیلو شیرینی تر خریدم و به مدرسه برگشتم .

وقتی رسیدم زنگ خورده بود و بچه ها به کلاس رفته بودند ، مستخدم مدرسه رو صدا زدم وگفتم : از خانم جهانشاهی خواهش کنین یه لحظه بیان دم در ....

مستخدم رفت و بعد از چند لحظه برگشت وگفت : خانم مدیر گفتن شما تشریف ببرین داخل .

ورود آقایان به داخل مدرسه ممنوع بود ، اما من به داخل دعوت شده بودم .

درحالیکه سنگینی جعبه های شیرینی خسته ام کرده بود . به اتاق مدیر مدرسه رسیدیم معلمین هنوز سر کلاس نرفته بودند و برای تبریک سال نو تو اتاق خانم مدیر که بعدا" فهمیدم خانم جنت نام دارن جمع شده بودند . با ورود من معلمین که انگار یاد شیطنت های دوران جوانی خودشان افتاده بودن شروع کردند دست زدند .

خیس عرق شده بودم ، راستش دنبال یه راه گریز میگشتم که از اون مهلکه خودم رو خارج کنم .

تازه فهمیدم رسوای خاص و عام بودم و خودم خبر نداشتم .

یکی از معلم ها که مشخص بود معلم ادبیات نازنینه ، با من دست داد و سلام وعلیک کرد و گفت : اگر بیرون از این مجلس هم شما رو میدیم باز میشناختمتون اونقدر که نازنین شمارو توی قصه هایی که برام بعنوان تکلیف میاورد دقیق تشریح کرده بود .

نمیدونستم چی بگم......مونده بودم.......با لاخره معلم ها سر کلاسها رفتند و من و خانم جنت و خانم جهانشاهی تو دفتر تنها موندیم .

خانم جهانشاهی رو به من کرد و گفت: قبل از هر چیز بهتون تبریک میگم . شما بهترین ، خوش اخلاق ترین و مهربانترین شاگرد من رو به همسری گرفتین .

تشکر کردم و ادامه داد : حتما تعجب کردین چطور اینقدر شما برای کادر و بچه های مدرسه ما آشنا هستین