آلبوم..
امتحانات معرفی داشت شروع میشد . من با توجه به اینکه سالهای قبل دو سال جهشی خونده بودم ، امسال سال ششم دبیرستان بودم و باید برای شرکت در امتحانات نهایی در امتحان معرفی قبول میشدم .البته درسم خیلی خوب بود ، اما بعد از ماجرای پریروز ودیروز مخم بهم ریخته بود. مدرسه تق ولق شده بود و راحت میتونستم خودم رو به موقع به مدرسه نازنین برسونم . البته اگر اینطور هم نبود فرقی نمی کرد ،
چون من تو مدرسه اونقدر کبکبه و دبدبه داشتم که بتونم هر موقع که میخوام از مدرسه بزنم بیرون . خیر سرمون آخه ما جزو هنرمندای این مملکت به حساب میومدیم .
بهر صورت برنامه امتحانات معرفی را گرفتم و از مدرسه زدم بیرون . ساعت ده وبیست سه دقیقه بود وتا ساعت یک هنوز کلی وقت داشتم . واسه همین تصمیم گرفتم اول یه سری به رادیو که تو میدون ارک بود بزنم . واسه همین گاز ماشین رو گرفتم . ساعت یازده وپنج دقیقه بود که به رادیو رسیدم . وقتی وارد شدم به اولین کسی که برخوردم استاد صادق بهرامی بود خیلی دوستش داشتم یه جورایی شبیه پدر بزرگ مرحومم بود کسی که تو زندگیم خیلی بهش مدیونم .
بعد فرهنگ رودیدم(مهرپرور) ما با هم تو یه سریال کار میکردیم ، خوش و بش کوتاهی کردیم و گذشتیم ظاهرا" هم اون عجله داشت هم من .
بهر صورت کار هام و ردیف کردم و یازده و چهل دقیقه از رادیو خارج شدم و یه راست به طرف تجریش رفتم . وقتی رسیدم اولین دانش آموزان داشتند از دبیرستان خارج می شدند .
نگاهم به در مدرسه دوخته شده بود.و اصلا" حواسم نبود که بد جایی ایستادم .ضربه ای به شیشه ماشین ، من رو به خودم آورد . یه سروان راهنمایی ورانندگی بود که به شیشه ماشین میزد . شیشه رو پایین دادم : گفت گواهینامه..... منم که گواهی نامه نداشتم . ناچار بودم از حربه همیشگی استفاده کنم . البته ایندفعه با یکم پیاز داغ بیشتر طرف سروان
بود سینه ام را صاف کردم و گفتم : جناب سرهنگ راستش گواهینامه ام همراهم نیست.الان هم عجله دارم باید هرچه زودتر خودمون رو برای ضبط برنامه به رادیو برسونیم . همکار بازیگرمون دانش آموز این مدرسه است و من اومدم دنبالش بعد کارت شناسایی رادیو تلویزیون رو در آوردم و بهش نشون دادم . با دیدن کارت دست و پاش شل شد و گفت : آخه بد جایی واسادین . بعد گفت : پس حداقل یه ذره بگیرید بغل تر ، بعد هم کارتم رو پس داد و یه احترام گذاشت و رفت سراغ ماشین های دیگه .... عجب تیزابی بود این کارت شناسایی ما ، رو ژنرال میذاشتی آب میشد . چه برسه به یه سروان......چند دقیقه ای طول کشید ، تا نازنین رو دیدم که داره خودش رو از لای هم مدرسه ای هاش به بیرون مدرسه میکشه . یه بوق زدم . دستی تکون داد و به طرف ماشین اومد و سو ار شد . گفت سریع تر برو تا کسی مارو ندیده .
ماشین رو روشن کردم و راه افتادم . وقتی به محل نسبتا" خلوتی رسیدیم نازنین دست انداخت گردنم و
گونه ام رو بوسید .من که اون لحظه منتظر چنین کاری نبودم . نزدیک بود یه راست برم تو سطل بزرگ زباله ای که کنار خیابون بود . اما ماشین رو به سرعت کنترل کردم و کمی جلوتر یه جای مناسب پارک کردم . باز دست انداخت گردنم وگونه هام و بوسید منم چند بوسه از سرش و موهاش وگونه هاش کردم .
بعد ازدقایقی رفت سراغ کیفش و یه دفتر رو از توی اون در آورد و دست من داد .
با کنجکاوی شروع به ورق زدن دفتر کردم . خدای من یه آلبوم بود از عکسهای من. عکسهایی که در زمان ها و مکانهای مختلف خودش بدون اینکه من و یا کس دیگه ای متوجه بشیم گرفته بود .
اینبار دیگه واقعا" شوکه شده بودم . خدای من ...... نازنین بیچاره من یکسال ونیم بود من رو عاشقانه دوست داشت و من...... منه احمق ، من...... لعنتی اینو نفهمیده بودم .
من چقدر کور بودم که این همه عشق رو تو چشمای اون نخونده بودم . سرم رو بلند کردم دیدم داره گریه میکنه دستاش روگرفتم و گفتم نازنین من .....، من مال تو ام ، تا ابد ......، تا هر موقع که تو بخوای . گریه نکن .خواهش میکنم . و بعد سرش رو تو بغلم گرفتم .
بعد از مدتی به پیشنهاد من به خیابون پهلوی بر گشتیم و رفتیم رستوران فرانکفورتر و یه غذای سبک خوردیم . نازی باید به خونه میرفت . البته منم قرار بود اون روز برم خونه اونا و وسایل مربوط به شب تولد امیر رو که مال من بود جمع جور کنم و ببرم خونه . واسه همین با هم قرار گذاشتیم . او نو نزدیک خونه پیاده کنم و برم بعد ار یک ربع برگردم. همین کار رو کردیم .
وقتی من در زدم زن دایی از پشت اف اف پرسید کیه ؟
من جواب دادم : منم زن دایی ، احمد .
با خوشرویی ، جواب سلامم رو داد و در را باز کرد . وقتی وارد شدم دیدم تو راهرو منتظرمنه ..... به استقبالم اومدو من رو برد به اتاق مهمون خونه .....بعد از کمی ، نازنین با یه سینی شربت وارد شد و سلام کرد........ انگار نه انگار که ما چند دقیقه قبل باهم بودیم ، منم که بازیگر مادر زاد بودم جلوی پاش بلند شدم و جواب سلامش رو دادم و بعد از بر داشتن یه لیوان شربت سر جام نشستم .
زن دایی شروع کرد احوالپرسی مفصل از مامان و بابا اینا و بعد از حال خودم . در پایان هم گفت : من نمیدونم احمد جان تو مهره مار داری یا چیزی دیگه.....
این داییت با اینکه این همه خواهر زاده ، برادر زاده داره ، همه اش نقل زبونش تویی . گاهی وقتها شک میکنم تو رو بشتر دوست داره یا امیر رو....... ماشا الله هم درسخونی، هم کار با ارزش ومهمی داری . هم تو اجتماع واسه خودت کسی هستی ، اونم تو این سن و سال ، راستش دروغ چرا ..... منم به مامانت حسودیم میشه .
تشکر کردم و گفتم : زن دایی دل به دل راه داره . منم شما و دایی رو خیلی دوست دارم .
بعد از کمی از این در اون در حرف زدن گفتم : من با اجازه تون اومدم وسایلم رو ببرم
گفت : اتفاقا" دیشب نازی جون همه رو براتون جمع جور کرده و یه گوشه گذاشته......... و بعد به نازنین
گفت : مادر وسایل احمد جان رو نشونش میدی .......
بازم خیط کرده بودم ، با این حرفی که زده بودم باید وسایلم رو کولم میگذاشتم و از خونه دایی اینا میزدم بیرون . اما فرشته نجات به موقع به دادم رسید .
نازنین گفت : ببخشین احمد آقا از اینجا یه سره میرین خونه ؟
گفتم چطور مگه ؟
گفت : راستش من میخواستم برم بازار صفویه یه کمی خرید کنم ، گفتم اگه مسیرتون از خیابون پهلویه منم مزاحمتون بشم .
زن دایی یه چشم غره ای به اون رفت و بعد گفت : این حرف چیه دختر........ چرا مزاحم احمد جان میشی شاید کار داشته باشه .
فورا" وسط حرفش دویدم و گفتم : زن دایی ، من که با شما تعارف ندارم . من امروز هیچکاری ندارم . واسه اینکه مطمئن بشید اصلا" نازنین خانم رو میبرم و خودمم برش میگردونم .
زن دایی گفت : آخه باعث زحمت میشه .
گفتم : دست شما درد نکنه ، مگه ما این حرفارو با هم داریم .
نازنین هم گفت : پس من میرم حاضر بشم. و فوری از اتاق خارج شد که جای هیچ حرفی باقی نمونه .
منم زن دایی رو به حرف گرفتم که نکنه بر سراغ نازنین .
وقتی نازی بر گشت. با کمک همدیگه استریو و سایر وسایل رو توی صندوق عقب ماشین قرار دادیم و بعد از خداحافظی از زن دایی برای اولین بار در دو روز گذشته با خیال راحت راه افتادیم .
وفتی وارد خیابون اصلی شدیم زدم زیر خنده و گفتم : بابا تو دیگه کی هستی ؟ ولی خوب موقعه ای به دادم رسیدی . بازم داشتم خراب میکردم .
اونم خندید و گفت : عاشق و بیقرار تو
........ گفتم : نه..... تو مالک قلب من هستی ...... و دستش رو توی دستم گرفتم
چون من تو مدرسه اونقدر کبکبه و دبدبه داشتم که بتونم هر موقع که میخوام از مدرسه بزنم بیرون . خیر سرمون آخه ما جزو هنرمندای این مملکت به حساب میومدیم .
بهر صورت برنامه امتحانات معرفی را گرفتم و از مدرسه زدم بیرون . ساعت ده وبیست سه دقیقه بود وتا ساعت یک هنوز کلی وقت داشتم . واسه همین تصمیم گرفتم اول یه سری به رادیو که تو میدون ارک بود بزنم . واسه همین گاز ماشین رو گرفتم . ساعت یازده وپنج دقیقه بود که به رادیو رسیدم . وقتی وارد شدم به اولین کسی که برخوردم استاد صادق بهرامی بود خیلی دوستش داشتم یه جورایی شبیه پدر بزرگ مرحومم بود کسی که تو زندگیم خیلی بهش مدیونم .
بعد فرهنگ رودیدم(مهرپرور) ما با هم تو یه سریال کار میکردیم ، خوش و بش کوتاهی کردیم و گذشتیم ظاهرا" هم اون عجله داشت هم من .
بهر صورت کار هام و ردیف کردم و یازده و چهل دقیقه از رادیو خارج شدم و یه راست به طرف تجریش رفتم . وقتی رسیدم اولین دانش آموزان داشتند از دبیرستان خارج می شدند .
نگاهم به در مدرسه دوخته شده بود.و اصلا" حواسم نبود که بد جایی ایستادم .ضربه ای به شیشه ماشین ، من رو به خودم آورد . یه سروان راهنمایی ورانندگی بود که به شیشه ماشین میزد . شیشه رو پایین دادم : گفت گواهینامه..... منم که گواهی نامه نداشتم . ناچار بودم از حربه همیشگی استفاده کنم . البته ایندفعه با یکم پیاز داغ بیشتر طرف سروان
بود سینه ام را صاف کردم و گفتم : جناب سرهنگ راستش گواهینامه ام همراهم نیست.الان هم عجله دارم باید هرچه زودتر خودمون رو برای ضبط برنامه به رادیو برسونیم . همکار بازیگرمون دانش آموز این مدرسه است و من اومدم دنبالش بعد کارت شناسایی رادیو تلویزیون رو در آوردم و بهش نشون دادم . با دیدن کارت دست و پاش شل شد و گفت : آخه بد جایی واسادین . بعد گفت : پس حداقل یه ذره بگیرید بغل تر ، بعد هم کارتم رو پس داد و یه احترام گذاشت و رفت سراغ ماشین های دیگه .... عجب تیزابی بود این کارت شناسایی ما ، رو ژنرال میذاشتی آب میشد . چه برسه به یه سروان......چند دقیقه ای طول کشید ، تا نازنین رو دیدم که داره خودش رو از لای هم مدرسه ای هاش به بیرون مدرسه میکشه . یه بوق زدم . دستی تکون داد و به طرف ماشین اومد و سو ار شد . گفت سریع تر برو تا کسی مارو ندیده .
ماشین رو روشن کردم و راه افتادم . وقتی به محل نسبتا" خلوتی رسیدیم نازنین دست انداخت گردنم و
گونه ام رو بوسید .من که اون لحظه منتظر چنین کاری نبودم . نزدیک بود یه راست برم تو سطل بزرگ زباله ای که کنار خیابون بود . اما ماشین رو به سرعت کنترل کردم و کمی جلوتر یه جای مناسب پارک کردم . باز دست انداخت گردنم وگونه هام و بوسید منم چند بوسه از سرش و موهاش وگونه هاش کردم .
بعد ازدقایقی رفت سراغ کیفش و یه دفتر رو از توی اون در آورد و دست من داد .
با کنجکاوی شروع به ورق زدن دفتر کردم . خدای من یه آلبوم بود از عکسهای من. عکسهایی که در زمان ها و مکانهای مختلف خودش بدون اینکه من و یا کس دیگه ای متوجه بشیم گرفته بود .
اینبار دیگه واقعا" شوکه شده بودم . خدای من ...... نازنین بیچاره من یکسال ونیم بود من رو عاشقانه دوست داشت و من...... منه احمق ، من...... لعنتی اینو نفهمیده بودم .
من چقدر کور بودم که این همه عشق رو تو چشمای اون نخونده بودم . سرم رو بلند کردم دیدم داره گریه میکنه دستاش روگرفتم و گفتم نازنین من .....، من مال تو ام ، تا ابد ......، تا هر موقع که تو بخوای . گریه نکن .خواهش میکنم . و بعد سرش رو تو بغلم گرفتم .
بعد از مدتی به پیشنهاد من به خیابون پهلوی بر گشتیم و رفتیم رستوران فرانکفورتر و یه غذای سبک خوردیم . نازی باید به خونه میرفت . البته منم قرار بود اون روز برم خونه اونا و وسایل مربوط به شب تولد امیر رو که مال من بود جمع جور کنم و ببرم خونه . واسه همین با هم قرار گذاشتیم . او نو نزدیک خونه پیاده کنم و برم بعد ار یک ربع برگردم. همین کار رو کردیم .
وقتی من در زدم زن دایی از پشت اف اف پرسید کیه ؟
من جواب دادم : منم زن دایی ، احمد .
با خوشرویی ، جواب سلامم رو داد و در را باز کرد . وقتی وارد شدم دیدم تو راهرو منتظرمنه ..... به استقبالم اومدو من رو برد به اتاق مهمون خونه .....بعد از کمی ، نازنین با یه سینی شربت وارد شد و سلام کرد........ انگار نه انگار که ما چند دقیقه قبل باهم بودیم ، منم که بازیگر مادر زاد بودم جلوی پاش بلند شدم و جواب سلامش رو دادم و بعد از بر داشتن یه لیوان شربت سر جام نشستم .
زن دایی شروع کرد احوالپرسی مفصل از مامان و بابا اینا و بعد از حال خودم . در پایان هم گفت : من نمیدونم احمد جان تو مهره مار داری یا چیزی دیگه.....
این داییت با اینکه این همه خواهر زاده ، برادر زاده داره ، همه اش نقل زبونش تویی . گاهی وقتها شک میکنم تو رو بشتر دوست داره یا امیر رو....... ماشا الله هم درسخونی، هم کار با ارزش ومهمی داری . هم تو اجتماع واسه خودت کسی هستی ، اونم تو این سن و سال ، راستش دروغ چرا ..... منم به مامانت حسودیم میشه .
تشکر کردم و گفتم : زن دایی دل به دل راه داره . منم شما و دایی رو خیلی دوست دارم .
بعد از کمی از این در اون در حرف زدن گفتم : من با اجازه تون اومدم وسایلم رو ببرم
گفت : اتفاقا" دیشب نازی جون همه رو براتون جمع جور کرده و یه گوشه گذاشته......... و بعد به نازنین
گفت : مادر وسایل احمد جان رو نشونش میدی .......
بازم خیط کرده بودم ، با این حرفی که زده بودم باید وسایلم رو کولم میگذاشتم و از خونه دایی اینا میزدم بیرون . اما فرشته نجات به موقع به دادم رسید .
نازنین گفت : ببخشین احمد آقا از اینجا یه سره میرین خونه ؟
گفتم چطور مگه ؟
گفت : راستش من میخواستم برم بازار صفویه یه کمی خرید کنم ، گفتم اگه مسیرتون از خیابون پهلویه منم مزاحمتون بشم .
زن دایی یه چشم غره ای به اون رفت و بعد گفت : این حرف چیه دختر........ چرا مزاحم احمد جان میشی شاید کار داشته باشه .
فورا" وسط حرفش دویدم و گفتم : زن دایی ، من که با شما تعارف ندارم . من امروز هیچکاری ندارم . واسه اینکه مطمئن بشید اصلا" نازنین خانم رو میبرم و خودمم برش میگردونم .
زن دایی گفت : آخه باعث زحمت میشه .
گفتم : دست شما درد نکنه ، مگه ما این حرفارو با هم داریم .
نازنین هم گفت : پس من میرم حاضر بشم. و فوری از اتاق خارج شد که جای هیچ حرفی باقی نمونه .
منم زن دایی رو به حرف گرفتم که نکنه بر سراغ نازنین .
وقتی نازی بر گشت. با کمک همدیگه استریو و سایر وسایل رو توی صندوق عقب ماشین قرار دادیم و بعد از خداحافظی از زن دایی برای اولین بار در دو روز گذشته با خیال راحت راه افتادیم .
وفتی وارد خیابون اصلی شدیم زدم زیر خنده و گفتم : بابا تو دیگه کی هستی ؟ ولی خوب موقعه ای به دادم رسیدی . بازم داشتم خراب میکردم .
اونم خندید و گفت : عاشق و بیقرار تو
........ گفتم : نه..... تو مالک قلب من هستی ...... و دستش رو توی دستم گرفتم