سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تمامی دنیا

گیج

    نظر

خدایا چه کنم ؟.... باید رفت .....اما کو پای رفتن ؟….. کجا میشه رفت بدون دل ؟....... چگونه ؟ ..….. اون هم بدون دلدار؟
چشمان نازنین التماس میکرد...... نرو ........ واین غصه ام را بیشتر میکرد .........

                                                                                                         
دلم تو سینه فشار میاورد . که بمان .....نرو.......پاهام توان حرکت را نداشتن........اما باید میرفتم . ساعت نزدیک چهار صبح بود . امیر گفت کجا میخوای بری . خب یه استراحتی همین جا بکن . فردا هم که جمعه است و تعطیل
پاهام شل شد. به تعارف گفتم : نه باید برم.......(ای لعنت بر این تعارفات)...... بر خلاف انتظار من کوتاه اومد و خیلی خالصانه گفت : هر جور راحتی .........
ا نگار یک تشت گنده آب سرد رو سرم خالی کردن . و ا رفتم برقی که تو چشم نازنین بعد از تعارف امیر پیدا شده بود یکمرتبه خاموش شد. چه باید میکردم . بالاخره در حالیکه به خودم به خاطر تعارف احمقانه ای که کرده بودم لعنت
می فرستادم . خداحافظی کردم و از خونه دایی اینا که تو خیابون دربند بود بیرون اومدم .
سوار ماشینم شدم و مدتی سرم رو روی فرمون گذاشتم اصلا" قدر ت حرکت نداشتم بالاخره بعد از مدتی
ماشین رو روشن کردم و راه افتادم اصلا" حال خونه رفتن نداشتم واسه همین راهم رو دور کردم . در
حالیکه به طور معمول باید از جاده قدیم شمرون سرازیر میشدم به طرف پایین . راهم رو به طرف خیابون پهلوی و سپس اتوبان شاهنشاهی کج کردم ما اونموقع هنوز تو سی متری نارمک می شستیم .
اتوبان بشدت یخ زده بود طوری که با هر ترمز یه چیزی حدود پنجاه تا صد متر ماشین رو زمین سر میخورد
در سکوت کامل و آرام رانندگی میکردم. مثل بچه آدم . جوری که اصلا" از من بعید بود .
تو فکر بودم و اصلا متوجه محیط اطراف نبودم که یه مرتبه به خودم اومدم و دیدم جلوی در خونه هستم . ساعت کمی از شش صبح گذشته بود . وقتی در خونه رو باز کردم پدرم رو دیدم که داشت آماده میشد بره کله پاچه بگیر سلام کردم
جواب سلامم رو داد و گفت : چه عجب سحر خیز شدی؟ ظاهرا" متوجه نشده بود که تازه از راه رسیدم ..
ادامه داد : مهمونی دیشب خوش گذشت . گفتم بد نبود .
پرسید : کی اومدی خونه ؟
گفتم : الان ......
یه نگاهی به من کرد وگفت : پس خیلی خوش گذشته .... خنده دوستانه ای کرد و رفت دنبال کله پاچه .
منم یه راست رفتم تو اتاقم و همونجور خودم رو پرت کردم تو رختخواب . خیلی زود خوابم برد .
نزدیکیهای پنج بعد از ظهر بود که با صدای مادرم از خواب بیدار شدم. در حالیکه با متکا آرام به پک و پهلویم میزد، میگفت : بلندشو چه قدر میخوابی. مگه کوه کندی .....بلند شو ....یا الله بلند شو
بعد اضافه کرد ، این دوستان ناشناستم که پاشنه تلفن رو صبح تا حالا از جا کندن......حرفم نمیزنن که آدم ببینه دردشون چیه ؟
با خودم فکر کردم .من که دوستی ندارم که نتونه با مادرم حرف بزنه .......پرسیدم : کس دیگه ای زنگ نزد.....گفت نه
پرسیدم هیشکی ؟
گفت : اصول دین میپرسی ؟ و ادامه داد : گفتم نه...... فقط ......
گوشام تیز شد . فقط چی ؟
فقط برادر زاده عزیزم فیلش یاد هندستون کرده بود تلفن زد حال عمه اش را بپرسه.....بنظر شما اشکالی داره ، یا باید از شما اجازه می گرفت ؟
اینو که گفت یه مرتبه برق از کلمه پرید . نازنین بود زنگ میزد .
بلافاصله از جام بلند شدم و بعد از یه دوش سریع السیر شماره خونه دایی اینارو گرفتم . به زنگ دوم
نرسید صدای نازنین رو از پشت تلفن شنیدم .
با بغض گفت : کجایی ؟
گفتم : به خواب مرگ فرو رفته بودم .
دستپاچه گفت : خدا نکنه .
گفتم : الان حالم از صدتا مرده ام بدتره . نمیدونی دیشب با چه جون کندنی دل از خونه تون کندم.......این امیر نامردم که دوباره تعارف نکرد .
نازی گفت : احمد نمیتونم دوری تو رو تحمل کنم . تو رو خدا ، ....تورو ..... خدا هرجوری میتونی خودتو به من برسون
بهش گفتم : منم مثل تو . بعد نگاهی به ساعت کردم پنج و چهل دقیقه بود برای ساعت شش ونیم سر پل تجریش قرار گذاشتیم .
با سرعت لباس پوشیدم و آماده حرکت شدم . که مادرم جلوی در یقه ام را گرفت و گفت : شازده پسر کجا..... مثل اینکه ما هم مادرتیم . سهمی داریم . تو که دایم یا اینور و اونوری یا وقتی هم خونه ای خوابی . یه ماچ مامان خر کنی کردمش و گفتم : ما که در بست کوچیک شماییم . تازه بخشش از بزرگونه خنده ای کرد و گفت : برو .. .برو که تو اگه این زبون نداشتی که این همه گلو گیر دخترای مردم نمیشدی ، برو
.... برو که طرف منتظره ....
بنده خدا نمیدونست ایندفعه این منم که صیدم نه صیاد .............