سفارش تبلیغ
صبا ویژن

تمامی دنیا

اولین قرار

    نظر

از خونه خارج شدم و پس از خرید چند شاخه گل سرخ به طرف سر پل تجریش حرکت کردم .
جمعه شب بود و سر پل خیلی شلوغ . اصلا" جای سوزن انداختن هم نبود . مونده بودم نازنین رو توی اون شلوغی چه جوری پیدا کنم .

                                                      

 که دیدم یکی به شیشه ماشین میزنه. نگاه کردم دیدم نازنینه . گلها رو از روی صندلی برداشتم که اون بنشینه . وقتی در رو بست گلها رو به اون دادم و راه افتادم به طرف خیابون پهلوی ، به این امید که از اون شلوغی نجات پیدا کنیم . اما پهلوی هم شلوغ بود . با استفاده از یک کوچه فرعی که بخوبی میشناختمش خودم رو به زعفرانیه رسوندم به طرف پارک وی رفتم . سر سه راه تله کابین دور زدم و یعد از قطع مجدد پهلوی وارد اتوبان شاهنشاهی شدم و با هر زحمتی بود خودم رو به خیابون فرشته رسوندم . نزدیک تریایی که صاحبش از دوستام بود ماشین رو پارک کردم و وارد اون شدیم .با سفارش ویژه دوستم یه جای دنج و آروم برامون آماده شد و ما اونجا آروم گرفتیم .دستان نازنین رو گرفتم و اونا رو بوسیدم . اشک توی چشمام حلقه زده بود و اینبار اون بود که اشگهای مرا با سرانگشتهای خودش عاشقانه پاک میکرد . از روبروی من خودش رو به کنارم رسوند وسرش رو توی بغلم گذاشت . موهای مشکی بلند و صاف که خیلی ساده اونارو روی دوشش ریخته بود . صورتی کشیده با ابروهای بهم پیوسته ،
نه سبزه بود نه سرخ و سفید بر عکس خواهرا و برادرش ، چشمانش که منو گرفتار کرده بود سیاه بود .
عین موهاش . قد بلد بود ، تقریبا" هم قد بودیم البته او چند سانتی از من کوتاه تر بود . بغلش کردم . گفت احمد من میترسم . در حالیکه توی بغلم میفشردمش ، پرسیدم ، از چی ؟
از اینکه . نکنه خوابم و دارم خواب میبینم . نکنه به خودم بیام و ببینم همه اش خواب وخیاله و تو مال من نیستی .
سرش رو بالا گرفتم تو توچشماش نگاه کردم و بعد بهش گفتم : چشمات رو ببند ، و بعد اونو بوسیدم . یک بوسه گرم و طولانی . اونهم من رو میبوسید . بعد از چند دقیقه دوباره سرش رو تو دستام گرفتم و گفتم : چشماتو باز کن . چشماش رو باز کرد . گفتم خب : خوابی ؟
گفت : نه .
دستاش رو توی دستام گرفتم و دوباره اونارو بوسیدم و گفتم : مطمئن باش خواب نیستی و خواب نمی بینی. اینبار او دست دور گردن من انداخت و مرا بوسید .
تریا پاتوق عشاق بود . به همین دلیل دور هرمیز یه دیواره یک متر ونیمی بود که وقتی می نشستی کسی نمی تونست داخل رو ببینه ، از طرفی گارسون ها هم میدونستند تا صداشون نزدن نباید مزاحم بشن . به همین دلیل بعد از مدتی از نازنین پرسیدم چی میخوری تا سفارش بدم . از من پرسید تو دیشب تا حالا چیزی خوردی ، با خنده گفتم : آره غصه . و بعد پرسیدم تو چی گفت : منم مثل تو ..........پس سفارش اولین شام مشترکمون رو دادم . جوجه کباب ، که غذای مورد علاقه نازنین بود . اینو بار ها از زبان دایی
شنیده بودم. آخه نازنین عزیز دردونه دایی بود .
دایی سه تا دختر و یه پسر داشت . اما نازنین گل سر سبد اونا بود دلیلش هم این بود که همه بجه های دیگه دایی بغیر از نازنین به زن دایی شبیه بودن و فقط این نازنین بود که به خانواده ما کشیده بود یادم رفت بگم . ما دوتا شباهت زیادی به هم داشتیم . منهای گیسوان بلند نازنین مشخصاتمون تقریبا " یکی بود .تا ساعت یازده شب همونجا نشستیم و نجوا کردیم .
نازی اون شب تولد یکی از دوستاش بود و دایی اینا فکر میکردن اون به جشن تولد رفته واسه همین من حدود یازده ونیم اونو نزدیک خونشون پیاده کردم و آنقدر ایستادم تا وارد خونه شد .
اون قبل از اینکه پیاده بشه به من گفت : کی میای پیشم .
آدرس دبیرستانشون رو گرفتم و بهش گفتم ساعت ? فردا خودم ورو بهش می رسونم .
فکر میکردم حالا که چند ساعتی باهم بودیم شاید دلم کمی آرومتر شده . اما وقتی داخل خونه شد و در رو پشت سرش بست همه غم دنیای دوباره به دلم برگشت .
خدایا چیکار باید بکنم . تحمل حتی یه لحظه بدون اون برام غیر ممکنه .